برایش نوشته بودم: Pain matters و نوار باریک دور ویفر توت فرنگی را باز کرده بودم. بوی توت فرنگی پیچید توی دماغم. دستم را دور فنجان چای حلقه کردم.ازش بخار می آمد. یک تکه از زنجیر طلایی که هدیه مادرم بود، را گم کرده بودم. توی اتاق تعویض لباس ام آر آی گذاشته بودمش توی زیپ پشت کیفم. بعد انگار افتاده باشد توی تاکسی اول صبح در میرداماد. یا توی تاکسی اینترنتی آخر شب نزدیک خانه. نمی دانم هرجایی. به هرحال یک تکه از مادرم که همه جا همراهم بود گم شده بود. تنها چیزی که یادم رفته بود موقع رفتن به اتاق ام آر آی در بیاورم. متصدی گفت هیچ چیز فی همراه تان نیست؟ سنجاق سر؟ گوشواره؟ بند ؟ گفتم نه. یعنی آن تکه زنجیر را جزیی از خودم حساب کرده بودم. یک تکه مادرم جایی در میان گردن و سینه ام.
داشتم میگشتم دنبال تاریخ ۳۰ می که ببینم کجا بودیم که دوربین جریمهمون کرده اون تاریخ. سرچ کردم تو یادداشتهام. دیدم که نوشته بودم رفتم یه جای سرسبزی مثل بهشت چندتا گل و گیاه خریدم برای جنگل شخصیم. یادم اومد اون روز یک گلخونهی سبز و جادویی و تودرتو کشف کرده بودیم تو تهران. بعد همینطور از ۳۰ می، اومدم پایین و یادداشت هام رو یکی یکی خوندم در بهار. چه همه نرم و قشنگ بودم تو بهار. حالم رو خوب کرد اون چیزهایی که قبلتر نوشته بودم. چقد خوبه که مینویسم. یک روزی برای نسلهای بعد تعریف میکنم که ما چه نسلی بودیم. و چطور تو نا امیدی، از درونمون ذرههای امید رو پیدا کردیم به هر سختیئی که بود. زیر سنگ هم که بود. امروز من، از من ِ در روزهای بهار انرژی گرفتم. بعدش پا شدم و ظرفها رو شستم، با آب گرم و بدون دستکش. و پیاز خورد کردم و تفتش دادم برای شیویدلی درست کردن. امروز من لباسهای خشکشده رو جمع کردم و به گلدونهام آب دادم. امروز من برگ خشکشدهی آگلونمای قرمزم رو جدا کردم و جوانهی برگ نو رو که اون زیر پنهان شده بود دیدم. امروز من بلند شدم و زیر کتری رو روشن کردم و این انتهای دلگرمی بود. و کسی چه میدونست امید در لایههای زیرینی در من پنهان بود اما از من نرفته بود. جایی منتظرم بود تا پیداش کنم.
درباره این سایت